کودکانه
دختر های چادری
|
||
حجاب و چادر،مصونیت از تعرض هوسرانان: قرآن مجید: ای پیامبر،به زنان و دختران خود و زنان مؤمن بگو: چادرهایشان(در قرآن کلمه جلباب=چادر) را بپوشند تا به عفت و پاکدامنی شناخته شوند و از اذیت و آزار و تعرض هوسرانان در امان باشند...(احزاب 59)
آنچه از مفاد گفتار اندیشمندان لغت عرب و تعریف های واژه "جلباب" و چادر در یک عبارت جامع میتوان بیان کرد چنین است: جلباب نوعی پوشش گسترده و سرتاسری با وسعت کافی که زنان مسلمان با عفت از روی همه ی لباس های خود میپوشند به گونه ای که تمامی لباس ها ، حجم اندام ، پستی و بلندی بدن و زیور آلات آنها را مخفی نماید. بنابراین ،لباس و پوشش هائی از قبیل : مانتو، مقتعه ، روسری و چادر نازک که برجستگی بدن ر ا نمایان میکند و باعث خودنمایی ،جلوه گری و نمایش چهره و اندام بانوان باشد، از دایره حجاب و عفت اسلامی خارج است و تنها چادر مصداق کامل و جامع تعریف(جلباب) و حجاب مقدس فاطمی(ع) می باشد.
حجاب، حفظ زیبائی زن: امام علی(ع) فرمودند: زن شایسته است(در خانه و در حجاب کامل) نگهداری شود تا حالتش نیکو و زیبائیش پایدار بماند (و نگاه و تعرض هوسرانان زیبائیش را نابود نکند.)
متانت و عفت حضرت زینب علیها سلام: یحیی مازنی می گوید: مدت زیادی همسایه ی حضرت علی علیه السلام بودم و خانه من نزدیک منزلی بود که حضرت زینب علیها سلام در آن ساکن بودند. به خدا قسم در این مدت نه زینب علیها سلام را دیدم و نه صدای آن بزرگوار را شنیدم. هر وقت می خواست به زیارت قبر نورانی جد بزرگوارش رسول خدا (ص) مشرف شود شبانه(در حالی که در حجاب و پوشش کامل بود) از منزل خارج می شد. امام حسن علیه السلام در طرف راست و امام حسین علیه السلام در جانب چپ و امیر المؤمنین علیه السلام در جلو آن حضرت حرکت می کردند. هنگامی که به قبر مبارک رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نزدیک می شدند حضرت علی علیه السلام جلوتر می رفت و چراغ هایی را که روشن بود خاموش می کرد. یک بار امام حسن علیه السلام علت خاموش کردن روشنائی ها را از پدر بزرگوارش سؤال کرد حضرت علی علیه السلام فرمود : "می ترسم فرد (نامحرمی) به خواهرت زینب علیها سلام نگاه کند."
خنده ی فرشتگان بر زن بدحجاب در عالم قبر: رسول خدا (ص) از جبرئیل سوال نمود:آیا فرشتگان نیز خنده و گریه دارند؟جبرئیل فرمود:بله.(یکی از آن جاهایی که فرشتگان می خندند)زمانی است که زن بیرحجابی و بد حجابی می میرد و بستگان او را در قبر می گذارند و روی آن زن را با خشت و خاک می پوشانند تا بدنش دیده نشود.فرشتگان می خندند و می گویند:تا وقتی جوان بود و با دیدنش هرکسی را تحریک می کردو به گناه می انداخت(پدر و برادر و شوهرش و ... غیرتی از خود نشان ندادند)و او را نپوشانیدند ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را می پوشانند.
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود! از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب گشت و گشت قرن ها از مزگ آدم هم گذشت ای دریغ! آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست قرن موسی چمبه هاست. روزگار مرگ انسانیت است من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردان با جان انسان می کنند صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است ! شعری از : فریدون مشیری
سالهاست با گچ های سفید می نویسم بر تن این تخته سیاه و ذهن پریشانم همچنان درگیر یک سوال ! گچ ها یک به یک به ته خط رسیدند اما چرا تخته سیاه همچنان سیاه است ؟ حرصش ميگيرد...تو را كه آنطور مي بيند تحقير ميشود! وقتي همه ي آن زيبايي ها و هديه هاي الهي را از چشمان پرطمعش مخفي ميكني، و حتي چطور درباره ام فكر كني...
داستان من و حجاب من! تا حالا فکر می کردم من و حجاب من فقط دستمایه ائمه جمعه و حاکمان است که هر وقت بحثش شروع شد فریاد واسلاما می دهند و من و حجاب مرا عامل رسیدن به خدا می دانند . یا نه از آن ورتر می روند و من و حجاب مرا عامل عقب ماندگی می دانند و برای طی کردن هر چه تندتر شاهراه مدرنیته، روسری از سرم می کشند و" کلاه بر سرم" می گذارند. حالا می بینم هم جنسانم دست به قلم برده اند. مقالات نوشته اند. سخنرانی ها کرده اند. به سمینارها رفته اند و باز از من و حجاب من گفته اند. شادمانی کرده اند که باد به لابلای گیسوانشان رفته و در شادی مستانه این همه سرور، روسری به آب سپرده اند و حالا دیگر خیلی روشن شده اند. من هم تکه روسری گل گلی ام را از کودکی می شناسم. وقتی برای اولین بار عمه خانم که تنها حاج خانم فامیل بود باعتاب مادرم را به کناری کشاند و نهیبش زد که دخترک با گیسوی بافته اش با دو روبان توپ توپی با پسر عمه ها بازی می کند و می خندد!! این همه گناه را نمی دانست یک کودک نه ساله به کجا ببرد! مقاومت کردم در برابر این زورگویی عمه خانم و گفتند تا عمه خانم چند روزی مهمان است روسری بر سر بکش و بعد که عمه خانم رفت بردار. و من که از همان کودکی تظاهر نمی دانستم گفتم هر کس ناراحت است به خانه ما نیاید! چه "خانه پدری" باشد، چه " مام وطن"! اما چیزی نگذشت که روسری سبزی را که گلهای طلایی داشت از صندوقچه برداشتم و به سر کردم. دلم خواست که زود بزرگ شوم و گمانم بود. این روسری می گوید که من دیگر " بالغم"."صغیر" نیستم. "کبیرم".
در مقابل چشمان متحیر پسر عمه ها هم بر خود می بالیدم که شما باید صبر کنید که 15 ساله شوید و لی ببینید دختر دایی چه زود بزرگ شد و بر قامتش " رخت تکلیف " پوشاند.
بر خود می بالیدم که پیرو مکتبی هستم که از نگاهش، همه چیز من "زن" "زینت" است و زیباست و بعدها آن همه زیبایی را در آئینه حجاب و چادر مشکی ام یافتمش. نه آن زمان که دخترکان مدرسه به تنها چادری به سر مدرسه شان خیره می شدند برایم اهمیت داشت و نه امروز که در میان همه همکارانم فقط یک چادری به سر حضور دارد.
پرسش کودکانه آنان که می پرسیدند موهایت را چرا پنهان می کنی با نگاههای پرسشگرانه و لطفهای محترمانه که بدون چادر چقدر متفاوت هستید، هر دو برایم یک معنا داشته و دارد.
اگرچه آن روز ده ساله بودم و امروز در دهه سوم زندگی سپری می کنم. برخلاف آنچه می نویسند دوستانم از جنس زن، چادر هیچ گاه مانعی نشد از فعالیتم. تحصیلم. تفریحم. رشدم.بالا رفتنم. به زیر کشیدنم.
بالا می رفتم وقتی همه بالا می رفتند. ارزشمند می شدم وقتی همه ارزش داشتند. بر دستانم بوسه می زدند وقتی انسانیت کرامت داشت.
نه وقتی به نقل از مولایم ناقص العقلم می خواندنم به دل می گرفتم و نه وقتی تا اوج بالا می بردنم وبرایم روز تعیین می کردند و سمینار تشکیل می دادندو بر مظلومیتم می گریستند.
به زیر می کشاندند، تحقیرمی کردند، به زنجیر می بستند، اخراج می کردند، تجاوز می کردند و هر چه می کردند این من نبودم که بخاطر زن بودنم " له " می شوم. این " جوهره وجود انسانیت" بود که در منیتها گم می شد.
اما حجاب برایم باری اضافه نبود،عامل تحقیرم نبود، عامل تبعیض نبود. چالش شده بود! در قبل از انقلاب که " امل" می خواندنمان و از همه چیز محروممان می کردند که حجاب بر سر دارد تا امروز که باز هم دوستانمان نگاه های عاقل اندر سفیه می کنند و سر تکان می دهد که هنوز هم دست از حجاب نمی کشد.
تفسیرها می کنند. توجیه ها می کنند که اینها همه رخت و لباس اقتدارگرایی است . چو خواهی آزاده شوی. حجاب از سر بکش. تا ببینی تلالو روشنگری چگونه بر تو می تابد و تو هم می شوی از جنس ما. آن روز که مدیر مدرسه بخاطر چادرم توبیخم کرد و جایزه شاگرد اولی را به دخترکی دیگر داد، هنوز یادم نرفته که نمی دانستم بغض کودکانه ام را چگونه فروبرم. به خانه بازگشتم و فردایش باز با همان چادر حریری که داشتم و سوغات اصفهان بود با گل جقه هایش به مدرسه رفتم!
یادم نمی رود وقتی در دانشکده در برابر پرسش استادی که همیشه با نگاهش شلاق می زد بر سرم که حالا که اجباری است باشد ولی تو چرا اینقدر محکمش کرده ای...پاسخ می گفتم. زیر لب گفت حیف تو نباشد که چنین رختی بر تن کرده ای.
یا دگر بار که توفیق مجالست با اندیشمندی فراهم شد و سخنها از همه جا گفته شد به عرصه حقوق بشر و همسکشوالیته و ....رسید و او گفت ومن شنیدم. پس من بگفتم و او شنید.دیگر او نه در کنایه و نه در لفافه، به صراحت گفت: گمانم نبود در پس این چادر سیاه هم بتوان اندیشید!! یادم نمی رود که دوستانم هم رفته رفته به این جمع منتقد پیوستند. آنها که هر روز برای پیوستن به جمع روشنفکران ،حجاب از سر می کشیدند و حجاب بر دل می نهادند تشویقم می کردند زودتر برکن تا به این اردوگاه بیایی. و من بیشترمصمم می شدم که گره اش را محکمتر کنم و به اردوگاهشان وارد نشوم. حرف آخر : اگر عمری باقی ماند ادامه میدهم!
کاش دهقان فداکار دو پیراهن داشت دومی را هم آتش می زد سر راه ایستگاه قطار ما را هم از حادثه می رهاند چرا این قطار همیشه پی حادثه می رود...؟ درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: "آیا می توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت: : "نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد" پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت::
"نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: غم با صدای حزن آلود گفت::
"آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم." عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق تو را خواهم برد" عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید: "آن پیر مرد که بود؟" علم پاسخ داد : "زمان" عشق با تعجب پرسید:: "زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟" علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت: "زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است......."
خبر رسید چند روز بیشتر در عالم خاک نیستی... به دست هایش نگاه کرد که خالی است و کوله باری که پاره بود و دلهایی که شکسته بود و کارهایی که نکرده بود... باید چیزی فراهم میکرد برای رفتن و باز نگشتن. به مصحفی که بر رف نهاده بود، نگاهی کرد، همان که همدمش بود چه شب ها و چه روزهای بسیار، چه ساعت ها که آن را خوانده بود و چه اشکها که بر صفحاتش غلطانده بود... اما فقط خوانده بود... نه؛ مصحف خواندنش آنقدر بی پیرایه نبود که دستگیرش شود، به دفترش نگاه کرد که هر شب شمشیر مصاحبه بر اعمالش کشیده بود... دفتر، سیاه بود، لبریز از تاریکی... خطی نورانی یافت... اطعام یتیمان، اما مگر این اندوخته تا کجا جوابش می داد؟! به آسمان نگاه کرد، ماه هم چادری سفید بر سر می انداخت، نسیم درختان را از سکون دائمی بر حذر می داشت... سفر در پیش بود و جامه های اندوخته اش پاره و کهنه... سر بر در کوفت و ناله سر داد... چند روزی بیش نمانده... دستهایش خالی،کوله بارش پاره و دفترش سیاه... بی پای افزار به کوچه دوید تا سرای شیخ... بی قرارو بی تاب...: "یا شیخ! هیچ اندوخته ای ندارم که بردارم ، سفر آخرتم در پیش است، چه کنم؟" شیخ نگاهی به درویش بی نوای دلباخته افکند: " درویش! دل پاک ، دل پاکت را با خود بردار... که عمری دراز با تو بود..." ( بر گرفته از حکایتی از منطق الطیر)
وقتی خدا از پشت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت ، از لای انگشتانش آن قدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...
ادامه مطلب... حرفـــی نیست...وقتی از مادر
ارثــــی رسیده باشد بــه "ریحـــ ــــانه هـــا" تابستــــان و زمستـــان مشـــهد و لنـــدن فرقـــی ندارد... هر زمــــان و مکـــانی که باشند تاج بنـــدگی بر سر دارند...ارث مــــادریست "چــ ــــادرم"
چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف
شاعر: بهلول حبیبے زنجانے
ادامه مطلب... ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
قرآن دارای چند حرف است؟ 323671
قرآن دارای چند کلمه است؟77701 قرآن دارای چند آیه است؟6236 قرآن دارای چند سوره است؟114 قرآن دارای چند جز است؟30 قرآن دارای چند حزب است؟120 قرآن دارای چند بسم الله الرحمن الرحیم است؟114 قرآن چند بسم الله است؟115 چند وقف در قرآن وجود دارد؟5098 چند مد در قرآن وجود دارد؟1771
تا ولادت حضرت ولی عصر (عج) 40 روز مانده چه هدیه ای بهتره؟ شاید یه چله دعای عهد یا نماز اول وقت یا شایدم یه چله ترک یک گناه بیشتر مولامون رو خوشحال کنه هدیه شما چیست؟ واسه هرکس که آقا رو دوست داره این پیام را بفرست تا هدیه شو آماده کنه!!!
ادامه نوشته قبلیم ... راستی خانمی که زندگی را جز این نمی داند که کار کند و حقوق بگیرد تا بتواند بهترین ها راتهیه کند و در بهترین ها آن را آماده کند و در بهترین ها از آن استفاده کند و نشان بدهد کسیکه تمامی عمرش وعمق زندگی اش همین چند انگشت گرفتن و دوختن و پوشیدن و نمایشدادن و جالب بودن و در چشم ها نشستن است، آیا می تواند خودش را در لباس محبوس کند،و خودش را بپوشد؟ ادامه مطلب...
مادام که تلقی ما از انسان و برداشت ما از خویشتن دگرگون نشده...
مادام که نقش انسان مجهول مانده و بینش او از این نقش در حد تنوع ،
در حد زندگی تکراری و مداربسته ، در حد خوشی ها و سرگرمی ها ،
در حد بازیگر شدن و بازیچه ماندن و تماشاچی بودن خلاصه شده...
ادامه مطلب... نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:/ خداوند/, توسط دختر چادری
|
آرام از کنارت می گذرد ، بی صدا ...بدون جلب توجه... سیاهی رنگ اوست و بو نداشتن ویژگی او..صورتش نمیبینی،اما در مقابل اویی. اوست که با سکوت، با تو حرف میزند و به تو می آموزد.....اگر اهلش باشی. در اوج کرامت هست و تندیس متانت..
آرام از کنارت می گذرد ، بی صدا ...بدون جلب توجه... سیاهی رنگ اوست و بو نداشتن ویژگی او..صورتش نمیبینی،اما در مقابل اویی. اوست که با سکوت، با تو حرف میزند و به تو می آموزد.....اگر اهلش باشی. در اوج کرامت هست و تندیس متانت.. ادامه مطلب... نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:حجاب, توسط دختر چادری
|
دلش یه دونه از اون کفش های پاشنه بلند میخواست.از بس باباش براش کفش اسپورت خریده بود خسته شده بود. هوس پوشیدن یه کفش پاشنه بلند همه ی فکر و ذکرش رو به خودش مشغول کرده بود،کم کم داشت عقده ای میشد که بالاخره بابا راضی شد براش کفش پاشنه بلند بخره! ادامه مطلب... نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:زینب//شجاعت, توسط دختر چادری
|
کیست زینب؟ دختر شیر خدا کیست زینب، قرمان کربلا ادامه مطلب... |
تبادل
لینک هوشمند
قالب های نازترین جوک و اس ام اس زیباترین سایت ایرانی جدید ترین سایت عکس نازترین عکسهای ایرانی بهترین سرویس وبلاگ دهی وبلاگ دهی LoxBlog.Com آمار وب سایت:
Alternative content |